سفر سلامت روان یک مادر و دختر
وقتی ماگالی ۱۱ ساله بود، مادرش، اولگا، نقشههای خودکشی او را در تلفن همراهش پیدا کرد. شش سال بعد، آنها همچنان با چالشهای تشخیص افسردگی و روانپریشی ماگالی دست و پنجه نرم میکنند. سفر آنها به اهمیت شناسایی زودهنگام مشکلات سلامت روان، دسترسی به مراقبت و تلاش برای دریافت حمایت اشاره دارد. کودکانی که شرایط جسمی مزمن و پیچیدهای دارند، اغلب دارای مشکلات روانی و عاطفی هستند که تشخیص داده نشده و درمان نمیشوند.
داستان اولگا
اولگا متخصص منابع خانوادگی در سازمان حمایت از خانوادهها در سانفرانسیسکو است.
ماگالی ۱۱ ساله بود که قصد خودکشی داشت. مدتی بود که متوجه بریدگیهایی روی بازویش شده بودم، اما او همیشه به من میگفت که آنها خراشهایی هستند که در اثر افتادن ایجاد شدهاند. تا زمانی که بریدگیها از حالت ضربدری به خطوط صاف و عمیق تبدیل نشدند، نمیدانستم که مشکلی وجود دارد. تلفن همراهش را بررسی کردم و برنامههای دقیقی پیدا کردم، از اینکه کدام دوستش وسایلش را برمیدارد گرفته تا یادداشتهایی که برای خداحافظی با عزیزانش نوشته بود. او آن روز وسط مدرسه از خانه بیرون رفت، ساعتها در خیابانها قدم میزد و دنبال بزرگراهی برای پریدن میگشت. اولین وقت ملاقات با پزشک برای دوشنبهی بعد بود که بسیار ناامیدکننده بود. من آن آخر هفته را صرف تماشای تک تک حرکات ماگالی کردم، اما در عین حال مراقب بودم که او را نترسانم یا نگران نکنم. نمیخواستم فرار کند.
در آن دوشنبه، افسردگی شدید و روانپریشی در ماگالی تشخیص داده شد. او بالاخره در مورد صداهای قوی درون سرش به ما گفت. او گفت که از زمانی که به یاد میآورد آنها را میشنیده است. آن موقع بود که فهمیدم چرا ماگالی، در دوران نوزادی، هر وقت تنها میماند گریه میکرد. یک بار وقتی برای لحظهای برای رفتن به دستشویی از او جدا شدم، از گریه رنگش پرید. این صداها بودند که او را میترساندند.
فرستادن فرزندتان به مرکز سلامت روان با فرستادنش به بیمارستانهای معمولی فرق دارد. همان روز، ماگالی را برای انتقال سوار آمبولانس کردند و من اجازه نداشتم با او بروم. این یک سیاست ایالتی بود. والدین فقط در ساعات ملاقات اجازه دارند فرزندشان را ببینند، بقیه اوقات پزشکان فقط با شما تماس میگیرند و در مورد آخرین وضعیت یا درخواست تأیید دارو صحبت میکنند. یادم میآید که ماگالی از مرکز با من تماس گرفت، ترسیده و التماس میکرد که به خانه برگردم. او التماس میکرد: «مامان، تقصیر منه، سعی میکنم درست رفتار کنم، خواهش میکنم، هر کاری میکنم تا به خانه برگردم.» چه چیز دیگری میتوانستم به او بگویم جز اینکه تحمل کند و بگوید که در ساعات ملاقات بعدی خواهم آمد.
برای ماگالی، هر روز انگار بار سنگینی را بر دوش میکشد. میدانم به همین دلیل است که انجام کارهای ساده روزمره مانند بیرون آمدن از رختخواب، دوش گرفتن و رفتن به مدرسه برایش آسان نیست. او همیشه این وزن اضافی را با خود دارد. این چیزی است که تا آخر عمر با آن دست و پنجه نرم خواهد کرد.
انگ اجتماعی در مورد سلامت روان وجود دارد که اغلب برای شما و فرزندتان مانند سرزنش به نظر میرسد. از سیاستهایی که تعیین میکنند والدین چه زمانی میتوانند در طول درمان با فرزندشان باشند تا نحوهی پرسش از والدین کودکان مبتلا به بیماری روانی، کل این تجربه میتواند بسیار منزویکننده باشد. آنچه والدین به آن نیاز دارند، حمایت است. از دیدگاه همسالان، صحبت با والدین در مورد چگونگی مدیریت استرس مفید است. وقتی با دیگران که از این بیماری جان سالم به در بردهاند ملاقات میکنیم، به بقیهی ما امید میدهد. از مراقبان، والدین به مکانی امن نیاز دارند که در آن نگرانیهایشان شنیده شود، نه اینکه مورد انتقاد قرار گیرند. از سیستم مراقبتهای بهداشتی خود، باید خدمات سلامت روان را برای فرزندانمان مطالبه کنیم. ما نمیتوانیم منتظر بمانیم تا آنها قصد خودکشی داشته باشند تا مداخله کنیم و باید راههایی برای مراقبت از فرزندانمان فراتر از بستری شدن در بیمارستان پیدا کنیم.
ماگالی در ماه ژوئن ۱۸ ساله میشود و با این اتفاق، چالشهای معمول مادر و دختری از راه میرسد. آدم وقتی ۱۸ ساله است همه چیز را میداند، درست است؟ او به من زیاد اعتماد ندارد. گاهی اوقات به من نمیگوید چه احساسی دارد، چون میداند من اقدامی خواهم کرد. این روزها سعی میکنم بیشتر عقبنشینی کنم و بگذارم ماگالی یاد بگیرد که خودش درخواست کمک کند. میدانم که او بهترین مدافع برای خودش و بچههای دیگری مثل خودش خواهد بود.
داستان ماگالی: زندگی با افسردگی و روانپریشی
ماگالی، ۱۷ ساله، اهل سانفرانسیسکو است. او دانشجوی آکادمی علوم و فناوری گالیله و شاعری است که آثارش منتشر شده است.
صداهای توی سرم عجیب هستند. همین الان، پنج تا از آنها هستند، دو پسر و سه دختر. صداها میتوانند مثل زمزمه باشند؛ صداهایی مداوم. مثل صدای خشخش، مثل صدای باز بودن پنجره در یک روز بادی. صداها میتوانند واضح هم باشند و عبارات مشخصی را بیان کنند. من یک درخت میبینم و صداها میگویند: «میتوانی خودت را از آن درخت آویزان کنی.» مونولوگ درونی من بلندتر است، اما گاهی اوقات صداها میتوانند آن را شکست دهند. وقتی این اتفاق میافتد، باید با صدای بلند فریاد بزنم تا صدای خودم را بشنوم.
وقتی ۱۱ سالم بود، مادرم نقشههای خودکشیام را در گوشیام پیدا کرد. من از قبل در اینترنت تحقیق کرده بودم و سه گزینه برای خودم در نظر گرفته بودم: ۱. قرص بخورم، ۲. زیر گرفته شوم، ۳. مچ دستم را ببرم. وقتی در مرکز بحران کودکان مورد ارزیابی قرار گرفتم، مدام از من میپرسیدند که چند بار به خودکشی فکر کردهام و چند بار احساس افسردگی کردهام. یادم میآید که به یک بطری آب پلاستیکی خیره شده بودم و به این فکر میکردم که چرا بطری آب میسازند، چه کسی این ایده را داده است. من کاملاً از آنچه اتفاق میافتاد جدا شدم؛ آنها مرا به بیمارستان میفرستادند و من فقط میخواستم همه را نادیده بگیرم. من به افسردگی اساسی، روانپریشی و اختلال استرس پس از سانحه مبتلا شده بودم.
بیمارستان حس یک زندان را داشت. هیچکس اجازه نداشت کفشهای بنددار یا هودیهای بنددار بپوشد. دیوارها به رنگ زرد روشن رنگآمیزی شده بودند و پنجرهها با پردههایی که با چسب ولکرو بسته شده بودند، پوشانده شده بودند. احساس میکردم گیر افتادهام و وحشتزده بودم. وقتی با مادرم تماس گرفتم، به من گفت: «ما نمیخواستیم تو را آنجا بفرستیم. احتمالاً شبیه زندان نیست.» اما او آنجا نبود، نمیدانست.
مطمئن نیستم کی شروع به شنیدن این صداها کردم. مادرم به من گفت که وقتی نوزاد بودم نمیتوانم تنها بمانم. یادم میآید که حملات پانیک داشتم و حالا میفهمم که مشکل از صداهاست. وقتی واقعاً به آن فکر میکنم، در واقع هیچ خاطرهای از افسردگی ندارم، همیشه این حس وجود داشته است. گاهی اوقات وقتی مردم حالم را میپرسند، میخواهم دروغ بگویم و بگویم خوبم. اگر به مردم میگفتم که واقعاً چه احساسی دارم، مرا به بیمارستان میفرستادند.
بعضی وقتها به احمقانهترین دلایل به خودکشی فکر میکنم. صداها میگویند: «باید این کار را بکنی، باید این کار را همین الان انجام بدهی.» من آن را برای یک دقیقه، شاید یک ساعت، و گاهی برای یک روز کامل حس میکنم. آن موقع است که از مونولوگ درونیام استفاده میکنم تا به خودم یادآوری کنم که چرا باید زندگی کنم. به خواهرم فکر میکنم و اینکه چقدر به من نیاز دارد. به کاسیا، مربیام از برنامه «خواهر بزرگ، برادر بزرگ» فکر میکنم. آنها مثل سنگ هستند. حمایت دوستان، مدرسه و خانه، همه کمک میکنند. این روزها احساس افسردگی میکنم اما به شکلی متفاوت، مثل قبل بیحس نیست، میتوانم چیزهای دیگری را همزمان حس کنم. این خوب است چون یعنی به راه دیگر نرفتهام، به نقطه بدون بازگشت.
تشکر ویژه از اولگا و ماگالی برای به اشتراک گذاشتن داستانهایشان.


